انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: پرسيدم....چگونه بهتر زندگي کنم؟
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18
زندگی فردا نيست،
زندگی امروز است، زندگی قصه عشق است و اميد،
صحنه ی غمها نيست.
به چه می انديشی؟ نگرانی بیجاست،
عشق اينجا و تو اینجا و خدا هم اينجاست،
پای در راه گذار،
راهها منتظرند،
تا تو هر جا كه بخواهی برسی،
پس رها باش و رها،
تا نماند قفسی.
زندگی نوشیدن قهوه است!

گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت‌های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از استادهای مجرب دانشگاه خود رفتند.

بحث جمعی آن‌ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس‌های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه‌خوری‌های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران‌قیمت بودند بازگشت.

سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند. پس از آن‌که همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتما متوجه شده‌اید که همگی قهوه‌خوری‌های گران‌قیمت و زیبا را برداشته‌اید و آن‌ها که ساده و ارزان‌قیمت بوده‌اند در سینی باقی مانده‌اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است.

سرچشمه همه مشکلات و استرس‌های شما هم همین است. شما فقط بهترین‌ها را برای خود می‌خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه‌خوری‌های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن‌چه دیگران برمی‌داشتند نیز توجه داشتید.

به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و … همان قهوه‌خوری‌های متعدد هستند. آن‌ها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی‌اند، اما کیفیت زندگی در آن‌ها فرق نخواهد داشت. گاهی، آن‌قدر حواس ما متوجه قهوه‌خوری‌هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی‌فهمیم.

پس  استاد گفت : دوستان من، حواس‌تان به فنجان‌ها پرت نشود… به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید.
آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ؟


مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی‌اختیار گفت: “عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”

استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: “به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.”
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ‌ها قرار گرفت.

استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟!”
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می‌دهم!”

استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست نده.”

استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟”
استاد لبخندی زد و گفت: “من در تمام زندگی‌ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی‌شوم. من آرامش برگ را می‌پسندم…”
ازپشت پنجره خانه مان یواشکی بیرون را نگاه میکنم

کت شلواری های که در خلوت کوچه با سنگ

ریزها بازی میکنند مادری برای خنداندن فرزندش

شکلک در می اورد و پیرمردی که زیرچشمی به دختری

مینگرد...

چقدر دنیا زیباست از پشت پنجره خانه مان

بدون نقاب

بدون ریا
بعد از هر بحث و بگو مگویی:

اگر اول عذر خواهی کنی شجاعی...

اگر اول ببخشی قوی ترینی...

اگر اول فراموش کنی خوشبخت ترینی...             
تصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gif    
قدرت کلماتت را بالا بر نه صدایت را این باران است که باعث رشد گلها

می شود نه رعدو برق...

                                    
تصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gifتصویر: images/smilies/heart.gif     
در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم
ونگران بودم، تا اینکه آنها را تجربه کردم 
وحالا ترسی از آنها ندارم
از ( تنهایی ) میترسیدم، 
یاد گرفتم (خود را دوست بدارم)
از (شکست )میترسیدم 
یاد گرفتم( تلاش نکردن یعنی شکست )
از( نفرت مردم ) میترسیدم 
یاد گرفتم ( بهرحال هر کسی نظری دارد )
از ( درد ) میترسیدم 
یاد گرفتم( درد کشیدن برای رشد روح لازم است )
از ( سرنوشت ) میترسیدم،یاد گرفتم 
( من توان تغییر آن را دارم )
از( آینده ) میترسیدم 
یاد گرفتم ( میتوان آینده بهتری ساخت )
از ( گذشته ) میترسیدم
فهمیدم ( گذشته دیگر توان آسیب رساندن به من را ندارد )
و بالاخره از((( تغییر ))) میترسیدم 
تا اینکه یاد گرفتم
((( حتی زیباترین پروانه ها هم ،قبل از پرواز کرم بودند و
و تغییر آنها را زیبا میکند )))
تصویر: images/smilies/heart.gif
عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و
زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و
اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.
درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..
  تصور كنيد اگر خداوند هر چيزي كه ميخواستيم را در اختيار ما ميگذاشت ، چه اتفاقي مي افتاد ؟؟ مثلا به سن كودكي برميگشتيم !!! 
  يك خونه ويلايي با امكانات كامل !! ...در آمد و شغل عالي ...اتومبيل و زيبايي ، چه كاري انجام ميداديم و چگونه زندگي ميكرديم ؟  آيا خوشبخت بوديم ؟ اين رويا ها را هميشه در سر خود پرورانده ايم ..روياهاي غير واقعي و بدون زحمت . .... ايا با وجود بيماري اعتياد ميتوانستيم چنين زندگي را اداره كنيم ؟ آيا آرامش داشتيم و شاد بوديم ؟
  امروز در رويا نيستيم و سعي ميكنيم واقعيت زندگيمان را ببينيم و بپذيريم . ياد گرفتيم در دنياي واقعي و در اين لحظه و حال قرار گيريم . 
  وقتي با خداوند صحبت ميكنيم بخاطر داشته هايمان شكرش ميگوييم ..ياد ميگيريم چگونه با وجود مشكلات زندگيمان را اداره كنيم . امروز ياد گرفتيم آگاهانه دعا كنيم و در دعا خواهان خواست و اراده ي خداوند و قدرت اجرايش ميشويم . 
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18