وقتی توی زندگیم مواقعی پیش اومد که حس کردم خودم باید تصمیم بگیرم اما جدا از اینکه مشورت میکردم ونظر دیگران برام قابل احترام بود اما با اینحال و با اینکه مسیر درست را می دونستم قدرت ابراز عقیده یا تصمیم گیری قطعی رو نداشتم و خیلی مواقع با اینکه میدونستم چه بگویم اما جوابم در خیلی جوابهای ساده سوالات اطرافیان کلمه نمیدانم بود، من در این موقع بود که فهمیدم حتی با وجودطی کردن این مراحل منتظر پاسخ از اصلی ترین فرد زندگیم هستم و به او وابسته ام و قدرت ابراز درست عقیده ام را با زبان خودم ندارم و این موضوع در خیلی جاها به خودم و حتی به اطرافیان آسیب میزد اما من فکر میکردم که درست رفتار میکنم و ناخواسته متوجه آسیب زدنهایم نبودم .
مشگل اینه که به بعضیا بیشتر از حدشون بها دادم