2014-09-05، 07:13
نداشتن سلامت عقل بی اعتمادی اطرافیان ورشگستگی روحی روانی و احساسی و عاطفی دوری از خداوند خلا در تمام موارد در برابر اعتیاد کاملاء عاجز شده بو.دم افسردگی یاس انزوا جزیی از زندگی ام شده بود مواد می زدم یا نمی زدم قادر به زندگی نبودم رفتارم بد بود تمام ابعاد وجودم جسم روح روان احساسات عواطف همه در تاثیر بیماریم بود خود محوری مرا به نا کجا آباد برده بود وظرفیتم به قدری کم شده بود که از خودم متنفر بودم و حوصله خودم را نداشتم تا اینکه از سر ناچاری و فقط به خاطر نزدن مواد به برنامه روی آوردم برنامه بهبودی به من آگاهی داده و می دهد و مرا هدایت می کند تا به بهبودی دست پیدا کنم و تا زمانی که دست در دست نیروی برترم دارم بیماری را کنترل می کنم در کنار اقرار به ناتوانی باید به روشن بینی هم برسم اقرار می کنم که بدون برنامه بهبودی نمی شود جلو پیشرفت بیماری را گرفت
"اندکی صبر سحر نزدیک است"