2015-02-11، 10:57
من هميشه در برابر اتفاقات ناگوار و خطرهای جدی، بصورت واکنشی و بدون تفکر کارهای عجیبی از خودم نشان ميدادم. وقتی خبر مرگ پدرم را شنیدم، بدون اطلاع دادن به همسرم او را وادار کردم که وسایل سفر جمع کند و به مشهد برویم، در حالیکه پدرم در آذربایجان فوت شده بود و یک روز دیگری خبر تصادف پسر بزرگم رسید، چند خیابان پایین تر از خانه مان این اتفاق ناگوار افتاده بود و من سوار ماشین شدم و به سمت فیروز کوه فرار میکردم، که نتوانستم ادامه بدهم و وقتی به محل تصادف رسیدم پسرم را به بیمارستان برده بودند. وقتی پسرم را از بیمارستان به خانه آوردیم، به این دلیل بود که معالجات و عملها رویش اثر نگذاشته بود و به خانه آوردیم که در خانه بمیرد. من از شرکتی طلبکار بودم و هروقت میرفتم من را دودر کرده و میپیچاندند، به آنها اعتراض کردم و صدایم را بالا بردم و مدیر شرکت بلند شد و من را با نام معتاد شیره ای خطاب کرد و من نتوانستم از حق خودم دفاع کنم و هرگز سراغشان نرفتم. به خاطر بحرانهای مادی واجتماعی توانای روبرو شدن با واقعیتها و کسی را نداشتم اگر حقم را میخوردند میگفتم وا گذارتان میکنم، به خدا و امامان، در اصل چیزی که باعث شد. من به این روز بیافتم ترس و استرس شدید بیماریم بود، که من را دچار وحشت میکرد.