2014-01-13، 10:11
دوران دردناك کودکی با عادتهای ناسالم و اکنون با وابستگي و هموابستگی، از زندگي من تصويري غرق در ترس و وحشت و درونم را پر از نگراني و استرس كرده بود. معمولاً روزهايم را در عالم دردناك غم و حسرت و حسادت ميگذراندم و شبهايم را در سكوت تنهايي، مثل حيوان ناراضي، غرش میکردم و دندانهایم را روی هم میفشردم، در فكر انتقام از ديگران تمام ذهنيت مرا انباشته بود. فرقي ندارد كه من بهعنوان معتاد باشم و شما به عنوان يك وابسته به شغل و يا نام و ارزشهاي مادي، یا یک هموابستهی متقابل، در هر حال ما در عالم بيارزشي حتي به خاطر يك سلام مثل يك گدا منتظر كسي هستيم. آن احساس پنهاني كه وجودمان را ميسوزاند، وابستگي به تأیید و توجه است. اکنون چه شده است که آن تشنگی و نیاز مهم و مرگبارمان یکباره فروکش کرده و نیازی به مصرف چیزی و یا تأیید و توجه کردن کسی نداریم؟ آيا به خاطر دستیابی به زندگي جديدم خدا را سپاسگزار هستم؟ آيا به خاطر زنده بودن، نجات پیدا کردن، رهایی از هوای نفس، باارزش بودن و هوشيار بودن و اتکال داشتن به نیرویبرتر از خود، خدا را شكر ميگويم؟
پايان شب سيه سپيد است!
پايان شب سيه سپيد است!
حتی روز " مرگم " هم تفاهم نخواهیم داشت
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه