2013-11-30، 09:02
يك قدم به سوي آبادي
صد قدم به سوي ويراني
زندگيام پر از اين لحظههاست
و من اسير اين لحظهها
لحظههاي هيچ
لحظه هاي پوچ
لحظههايي كه مرا از دست زندگي گرفتند
و به مرداب فريب بردند
چيزي به فرو رفتنم نمانده
چيزي به تمامشدنم نمانده
در سايه سنگيني كه بر روي زندگيام افتاده
وزش نابودي را ميبينم
و از نزديك دستها
صداي طبل بيهودگي را ميشنوم
كه با طپش قلب من ميآميزد
و در اين آميزش حسي هست
قديمي و آشنا
حس تنهايي و غربت و انتظار
حس تنهايي و غربت و انتظار
اين وزش نابودي است يا ضربان قلب وحشت
كه بر سقف زندگيام ميوزد
چيزي به فرو رفتنم نمانده
چيزي به تمام شدنم نمانده
تلاش بيهوده اي است تو را از خود داشتن
تلاشي بيهوده
مثل دست و پا زدن در مرداب
مثل بيداري بعد از مرگ
تلاشي بيهوده مثل رو بوسي ماه با خورشيد
مثل فشردن دستهاي روشنايي
تلاش بيهودهاي است تو را از خود داشتن
تلاشي بيهوده
من در نهايت حوصله نشستهام
تا تو به خود آيي و مرا طلب كني
جستجو كن مرا جستجو كن مرا
كه من در يك قدمي تو ايستادهام
و گم نيستم
نگاه كن از وراي نيستي
تا نبض هستي
در كنار تو ايستادهام
نگاه كن
نگاه كن از آن سوي سرزمين نامعلوم
تا اين سوي دشت آشكار
در كنار تو ايستادهام
نگاه كن
به كجا ميروي
به كجا ميروي
كه در انتهاي راه كسي جز من در انتظارت نيست
نگاه كن
از وراي نيستي
تا نبض هستي
در كنار تو ايستادهام
از آن سوي سرزمين نامعلوم
تا اين سوي دشت آشكار
در كنار تو ايستادهام
سبز و سرشار
در كنار تو ايستادهام
و سايهاي نيستم از خاطري دور
به كجا ميروي
تمام شب
در انتظار طلوع خورشيد
ذرات تاريكي را شمردم
تمام شب
تمام شب
در انتظار طلوع خورشيد نشستهام
تا به من بگويد
با عشق تو چه بايد كرد
و بهاي با تو بودن چيست
كه دل بريدن جواب حل اين معما نميباشد
و از خود گذشتن اتفاق ديرينهاي است
تلاش بيهودهاي است تو را از خود داشتن
تلاش بيهوده
از باورهای دروغین گذشتم
از افسانههای عشق گذشتم
از خوابهای آشفته شبهای هراز به صبح حقیقت رسیدم
باران غبار چشمانم را شست
من اکنون میبینم
شبی که ندانسته نطفه بودنم بسته شد
و طپش زندگی در قلبم به صدا در آمد
سحرگاهی که ورودم را به دنیای معماها با گریهای آغاز
و در آغوش مادرم دوباره به خواب فرو رفتم
تو با من بودی
بچهگیهای معصوم
پر از صداقتهای مومن
پر از قهرمانهای جاودان
زمانی که خوشبختی در پرواز پروانههای رنگی بود
تو با من بودی
وقتی که یأس زندگی
با پرواز پروانهها به هوا نرفت
و خنده در چشمهای مهربانت مرد
تو با من بودی
لحظهای که اولین بار چشم در آینه دوختم
و در حیرت بودنم فرو رفتم
تو با من بودی
وقتی به کوچه قهرمانهای داستان ایمان آوردم
و به دنبال معنای پاکی در چشم آدمها خیره شدم
و تفسیر صداقت را در کتاب زندگی
دروغی یافتم
تو با من بودی
تو با من بودی از ابتدا از نخست مثل سایه مثل خواب
با من بودی با من زیستی و در من رشد کردی
قهرمانها در چشم من مردند
صداقت در دستهای دو رویی له شد
خوشبختی در پرواز پروانهها نبود
و خدا لا به لای ابرها خانه نساخته بود
معماهای زندگی یکی پس از دیگری حل شد
اما
اما معمای وجود تو
بزرگتر و بزرگتر از باورم گشت
به من بگو کیستی تو
چیستی تو
خواب هستی یا بیداری
رویا هستی
یا هوشیاری
به من بگو
تا شوق را از شور
عشق را از نور
و سیب سرخ زندگی را از باغ رویاهای دور بچینم
به من بگو
فتیه عامری و مسعود فرد منش
صد قدم به سوي ويراني
زندگيام پر از اين لحظههاست
و من اسير اين لحظهها
لحظههاي هيچ
لحظه هاي پوچ
لحظههايي كه مرا از دست زندگي گرفتند
و به مرداب فريب بردند
چيزي به فرو رفتنم نمانده
چيزي به تمامشدنم نمانده
در سايه سنگيني كه بر روي زندگيام افتاده
وزش نابودي را ميبينم
و از نزديك دستها
صداي طبل بيهودگي را ميشنوم
كه با طپش قلب من ميآميزد
و در اين آميزش حسي هست
قديمي و آشنا
حس تنهايي و غربت و انتظار
حس تنهايي و غربت و انتظار
اين وزش نابودي است يا ضربان قلب وحشت
كه بر سقف زندگيام ميوزد
چيزي به فرو رفتنم نمانده
چيزي به تمام شدنم نمانده
تلاش بيهوده اي است تو را از خود داشتن
تلاشي بيهوده
مثل دست و پا زدن در مرداب
مثل بيداري بعد از مرگ
تلاشي بيهوده مثل رو بوسي ماه با خورشيد
مثل فشردن دستهاي روشنايي
تلاش بيهودهاي است تو را از خود داشتن
تلاشي بيهوده
من در نهايت حوصله نشستهام
تا تو به خود آيي و مرا طلب كني
جستجو كن مرا جستجو كن مرا
كه من در يك قدمي تو ايستادهام
و گم نيستم
نگاه كن از وراي نيستي
تا نبض هستي
در كنار تو ايستادهام
نگاه كن
نگاه كن از آن سوي سرزمين نامعلوم
تا اين سوي دشت آشكار
در كنار تو ايستادهام
نگاه كن
به كجا ميروي
به كجا ميروي
كه در انتهاي راه كسي جز من در انتظارت نيست
نگاه كن
از وراي نيستي
تا نبض هستي
در كنار تو ايستادهام
از آن سوي سرزمين نامعلوم
تا اين سوي دشت آشكار
در كنار تو ايستادهام
سبز و سرشار
در كنار تو ايستادهام
و سايهاي نيستم از خاطري دور
به كجا ميروي
تمام شب
در انتظار طلوع خورشيد
ذرات تاريكي را شمردم
تمام شب
تمام شب
در انتظار طلوع خورشيد نشستهام
تا به من بگويد
با عشق تو چه بايد كرد
و بهاي با تو بودن چيست
كه دل بريدن جواب حل اين معما نميباشد
و از خود گذشتن اتفاق ديرينهاي است
تلاش بيهودهاي است تو را از خود داشتن
تلاش بيهوده
از باورهای دروغین گذشتم
از افسانههای عشق گذشتم
از خوابهای آشفته شبهای هراز به صبح حقیقت رسیدم
باران غبار چشمانم را شست
من اکنون میبینم
شبی که ندانسته نطفه بودنم بسته شد
و طپش زندگی در قلبم به صدا در آمد
سحرگاهی که ورودم را به دنیای معماها با گریهای آغاز
و در آغوش مادرم دوباره به خواب فرو رفتم
تو با من بودی
بچهگیهای معصوم
پر از صداقتهای مومن
پر از قهرمانهای جاودان
زمانی که خوشبختی در پرواز پروانههای رنگی بود
تو با من بودی
وقتی که یأس زندگی
با پرواز پروانهها به هوا نرفت
و خنده در چشمهای مهربانت مرد
تو با من بودی
لحظهای که اولین بار چشم در آینه دوختم
و در حیرت بودنم فرو رفتم
تو با من بودی
وقتی به کوچه قهرمانهای داستان ایمان آوردم
و به دنبال معنای پاکی در چشم آدمها خیره شدم
و تفسیر صداقت را در کتاب زندگی
دروغی یافتم
تو با من بودی
تو با من بودی از ابتدا از نخست مثل سایه مثل خواب
با من بودی با من زیستی و در من رشد کردی
قهرمانها در چشم من مردند
صداقت در دستهای دو رویی له شد
خوشبختی در پرواز پروانهها نبود
و خدا لا به لای ابرها خانه نساخته بود
معماهای زندگی یکی پس از دیگری حل شد
اما
اما معمای وجود تو
بزرگتر و بزرگتر از باورم گشت
به من بگو کیستی تو
چیستی تو
خواب هستی یا بیداری
رویا هستی
یا هوشیاری
به من بگو
تا شوق را از شور
عشق را از نور
و سیب سرخ زندگی را از باغ رویاهای دور بچینم
به من بگو
فتیه عامری و مسعود فرد منش
تمام ارسالهایم تجربه گذشته ام است و دیدم نسبت به بهبودی تغییر کرده است و اینها نیست