2013-11-06، 10:29
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت: برو در آن نقطه بایست.من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که از بقیه طویله ها بزرگتر بود باز شد.
باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو که با سم به زمین می کوبید، به طرف مرد جوان حمله ور شد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از کنارش گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود، باز شد گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت می کرد از طویله خارج شد، جوان پیش خودش گفت:منطق می گوید این را ولش کنم، چون گاو بعدی کوچکتر است . این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله باز شد و همانطور که فکر می کرد گاوی که بیرون آمد،ضعیف ترین و کوچکترن گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!!
باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو که با سم به زمین می کوبید، به طرف مرد جوان حمله ور شد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از کنارش گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود، باز شد گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت می کرد از طویله خارج شد، جوان پیش خودش گفت:منطق می گوید این را ولش کنم، چون گاو بعدی کوچکتر است . این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله باز شد و همانطور که فکر می کرد گاوی که بیرون آمد،ضعیف ترین و کوچکترن گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!!
خداوندا
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکست قلب من جانا به عهده خود وفا کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکست قلب من جانا به عهده خود وفا کن