انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: سراي شعر و ادب...
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14
نشد یک لحظه از یادت جدا دل            زهی دل آفرین دل مرحبا دل
زدستش یک دم آسایش ندارم            نمی دانم چه باید کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق         مگر بر گشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل  مبتلا کرد             فلاکت دل مصیبت دل بلا دل
از این دل داد من بستان خدایا             ز دستش تا به کی گویم خدادل
درون سینه  آهی هم ندارم                ستمکش دل پریشان دل گدادل
به تاری گردنش را بسته  زلفت           فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و ز کویت بر نخیزد              زهی ثابت قدم دل با وفا دل
ز عقل و دل دگر از من مپرسید           چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل
تو لاهوتی ز دل نالی دل از  تو            حیا کن یا تو ساکت باش یا دل
  لاهوتی

 
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صميمانه به او گفت سلام...
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی
عشق
اسارت
قهر و آشتی 
همه بی معنا بود...
ازآجیل سفره عید  چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
 دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است
!

 
فروغ مهر تابد بر جهان همواره بر ما هم
خدای مهر خواهد ذره ها را آشنا با همسمنزاری ست ملکِ عشق از نور و نوا سرشار
بشر را گوشِ جان می باید و ذوقِ تماشا همبیا تا بشنوی آوای او را از نسیم از برگ
بیا تا بنگری آن نور را در سنگِ خارا همخوشا آن دیده کز این نور سازد چشم دل روشن
خوشا آن جان که با آوای او گردد هم آوا همسمنزارِ بهشت آذینِ او در توست باور کن!
که این نیروی شیرین کار ، پنهان است ، پیدا هم!سری چون ما فرود آور به پای عشق تا هر دم،
به پایت سر فرود آرَد به لطفِ عشق، دنیا همفریدون مشیری 
 
مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست
به این صحرا که من می آیم از آن اعتمادی نیست
به دنبال چه میگردند مردم درشبستان ها
در این مسجد که من دیدم چراغ اعتقادی نیست
نه تنها غم سلامت باد گفتن های مستان هم
گواهی میدهند دنیای ما دنیای شادی نیستچرا بی عشق سر برسجده ی تسلیم بگذارم
نمیخوانم نمازی را که در آن از تو یادی نیستکنار بسترم بنشین ودستم را بگیر ای عشق
برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیستمرا با چشم های بسته از پل بگذران ای دوست
تو وقتی با منی دیگر مرا بیم معادی نیست
//فاضل نظری
بود اندر مصر شاهی نامدار
مفلسی بر شاه عاشق گشت زار
چون خبر آمد ز عشقش شاه را
خواند حالی عاشق گم‌راه را
گفت چون عاشق شدی بر شهریار
از دو کار اکنون یکی کن اختیار
یا به ترک شهر، وین کشور بگوی
یا نه، در عشقم به ترک سر بگوی
با تو گفتم کار تو یک بارگی
سر بریدن خواهی یا آوارگی
چون نبود آن مرد عاشق مرد کار
کرد او را شهر رفتن اختیار
چون برفت آن مفلس بی‌خویشتن
شاه گفتا سر ببریدش ز تن
حاجبی گفتا که هست او بی‌گناه
ازچه سربریدنش فرمود شاه
شاه گفتا زانک او عاشق نبود
در طریق عشق من صادق نبود
گر چنان بودی که بودی مرد کار
سربریدن کردی اینجا اختیار
هرکه سر بر وی به از جانان بود
عشق ورزیدن برو تاوان بود
گر ز من او سربریدن خواستی
شهریار از مملکت برخاستی
بر میان بستی کمر در پیش او
خسرو عالم شدی درویش او
لیک چون در عشق دعوی دار بود
سربریدن سازدش نهمار زود
هرکه در هجرم سر سر دارد او
مدعیست دامن‌تر دارد او
این بدان گفتم که تا هر بی‌فروغ
کم زند در عشق ما لاف دروغ
 
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم ،کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ستگله ای نیست،من وفاصله ها همزادیمگاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ستآسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کنمن همین قدر که گرم است زمینم کافی ستمن همین قدر که با حال وهوایت –گهگاهبرگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ستفکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیزکه همین شوق مرا،خوبترینم!کافی ست
گیاه وحشی کوهم،نه لاله گلدان
مرا به بزم خوشیهای خودسرانه مبر
به سردی خشن سنگ خو کرده دلم
مرا به خانه مبر،زادگاه من کوه است
ز زیر سنگی، یک روز سر زدم بیرون
به زیر سنگی ،یکروز میشوم مدفون
سرشت سنگی من اشیان اندوه است
جدا زیار و دیارم دلم نمیخندد
ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه
گیاه وحشی کوهم، در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه میارد
من گیاه وحشی کوهم،مرا به خانه مبر
 
ﺷﻬﺮ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﺎﺏ ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﺐ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺐ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ.
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻢ ﻧﺎﻣﯽ ﻧﻤﻨﺎﮎ ﻋﻠﻒ ﻧﺰﺩﯾﮑﻢ .
ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ .
ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﻇﻠﻤﺖ ﺭﺍ ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﮔﯽ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ.
ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ، ﺳﺮﻓﻪ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﺧﺖ،
ﻋﻄﺴﻪ ﺁﺏ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺭﺧﻨﻪ ﺳﻨﮓ ،
ﭼﮑﭽﮏ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﺍﺯ ﺳﻘﻒ ﺑﻬﺎﺭ.
ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺻﺎﻑ ، ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ .
ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﮎ ، ﭘﻮﺳﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﻣﺒﻬﻢ ﻋﺸﻖ،
ﻣﺘﺮﺍﮐﻢ ﺷﺪﻥ ﺫﻭﻕ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﻝ
ﻭ ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺡ .
ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﺪﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ
ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ، ﭘﺎﯼ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﺧﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﮒ،
ﺿﺮﺑﺎﻥ ﺳﺤﺮ ﭼﺎﻩ ﮐﺒﻮﺗﺮﻫﺎ،
ﺗﭙﺶ ﻗﻠﺐ ﺷﺐ ﺁﺩﯾﻨﻪ،
ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﻞ ﻣﯿﺨﮏ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ،
ﺷﯿﻬﻪ ﭘﺎﮎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ.
ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﻭﺯﺵ ﻣﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻡ
ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ، ﮐﻔﺶ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺷﻮﻕ.
ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ، ﺭﻭﯼ ﭘﻠﮏ ﺗﺮ ﻋﺸﻖ،
ﺭﻭﯼ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﻏﻤﻨﺎﮎ ﺑﻠﻮﻍ،
ﺭﻭﯼ ﺁﻭﺍﺯ ﺍﻧﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎ.
ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺘﻼﺷﯽ ﺷﺪﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﺷﺐ،
ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﺪﻥ ﮐﺎﻏﺬ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ،
ﭘﺮ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻥ ﮐﺎﺳﻪ ﻏﺮﺑﺖ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ .
پاییز فصل من است
مرا در لا به لای برگ های زرد و نارنجی
جستجو کن
آخرین شعر ناتمامم را برگ های خشک
خش خش خواهند کرد
تو مرا پیدا خواهی کرد
اگر شاعر باشی....
 
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14