انجمن بانیان بهبودی

نسخه‌ی کامل: سراي شعر و ادب...
شما درحال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب‌بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14
 
دوش دوش دوش كه آن مه لقا
خوش ادا ، باصفا ، با وفا
از برم آمد و بنشست
برده دين و دلم از دست
باز باز باز مرا سوي خود
مي كشد مي برد مي خرد
با دو چشم با دو چشم مست
ابرويش ابرويش پيوست
آتش اندر دلم بر زد
زان رخ همچو آذر زد
سوخت همه خرمنم
يكسره جان و تنم
كشته ي عشقت منم
اي صنم بد مكن
بيش ازين ظلم بي حد مكن
بيش ازين ظلم بي حد مكن
دوش دوش دوش كه آن گرد ، گرد گنبد مينا
آبله گون شد دو چشم من ز ثريا
تند تند تند و غضبناك سخت و سركش و توسن
از در مجلس در آمد آن بت رعنا
روي سپيدش برابر مه گردون
موي سياهش پسر عم شب يلدا
این شعر بسیار زیبا در سال ۱۳۴۲ به زبان آلمانی توسط فریدون فرخزاد سروده شد و در کتاب "زمانی دیگر" که در آلمان برنده جایزه ادبیات شد به چاپ رسید و متن فارسی اش توسط خود او ترجمه شد.
من نقاشی میکنم 
خانه ای 
از آرزوی دیدار
باغی
از در غربتپرنده هایی
از ناله های کشیده
رودخانه هایی
از شبنم
دریاهایی
از اشککوچه های تنگی
از غم
میدانهای وسیعی
از مهبارانی 
از تشنگی
ابرهایی
از کدورتگندمزارهایی
از غبار خورشید
چمن زارهایی 
از تنهاییمن نقاشی میکنم
با تمام رنگهای روحم
من نقاشی میکنم
کشورم را‫#‏منوتوزمان‬
ﺷﺐ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺑﻮﺩ
ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻮﺍﻥ، ﺗﺎ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟
ﺯﻧﺪﮔﯽ ، ﻭﺯﻥ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﺴﺮﺕ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﯼ
ﺷﻌﻠﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﺍﻣﯿﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ، ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﮎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻮﻕ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ
ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ
ﺗﻮ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﺮﻭﺯﯼ، ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ
ﻇﺮﻑ ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮﺳﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﺩﺭﯾﻐﺶ ﮐﺮﺩﯼ
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﺑﺎ، ﺍﻣﯿﺪ ﺍﺳﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﺎﺩ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﺧﺎﮎ
ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺭﺳﻢ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺍﺳﺖ
ﻭﺯﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ، ﻭﺯﻥ ﺭﺿﺎﯾﺘﻤﻨﺪﯼ ﺳﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻌﺮ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﭼﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ، ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﮔﺮﻡ ﻧﻤﻮﺩ
ﻧﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮ، ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ ﺩﺍﺩ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺁﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺳﺖ، ﮐﻪ ﺩﺭﯾﻐﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﭘﺎﮎ ﺣﯿﺎﺕ ﺳﺖ ، ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭ ﺳﮑﻮﺕ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﺎﺳﺖ
ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﺎ ، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺳﺖ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﻗﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﺑﯿﻢ.
(ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ)
 
مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا
سایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا
جان و دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مراپرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد دیدمش و دید مراآینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تا به نظر خواه و ببین ک آینه تابید مراگوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرانور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و هیبت جمشید مراچون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مراپرتو بی پیرهنم جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی او باز نبینید مرا
بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود

باز آ که شب بدون تو فردا نمی شود

قفل دری که بین من و دست های توست

در غایت سیاهی شب وا نمی شود

ورد من است نام تو هر چند گفته اند :

شیرین،دهن ، به گفتن حلوا نمی شود

عشق من و تو قصه ی تلخ مصیبت است

می خواهم از تو بگسلم اما نمی شود

ای مرگ همتی که دل دردمند من

دیگر به هیچ روی مداوا نمی شود

آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم

احساس سوختن به تماشا نمی شود

قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش

دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود

درد مرا، ز چهره ی خاموش کس نخواند

چون شعر نا سروده که معنا نمی شود

باید ز هم گسست قیود زمانه را

با کار روزگار مدارا نمی شود.....
درد من نیست ، که این درد پریشانی هاست

این جنون لازمه ی کوچ بیابانی هاست

پشت من پهنه ی زخم است ولی شهر هنوز

اولین دغدغه اش پینه ی پیشانی هاست!

از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود ؟

به کجا می روم این راه پشیمانی هاست

چند وقتی ست که بی حوصله ام ، بی شعرم

چشم های تو ولی رمز غزل خوانی هاست

من کمی بیشتر از عشق ، تو را می فهمم

عشق ، راه و روش بچه دبستانی هاست ...


به هر گام تو میلرزد دلم هر بار می آیی
نگو یوسف شوم وقتی زلیخا وار می آیی
چو خورشیدی که از هر راه بر گلخانه می تابد
به هر راهی که باشد بر سر بیمار می آیی
به جای توبه بر لبهای من ذکر لبان توست
برای بردن آثار استغفار می آیی
تو چون سیلی که پستی یا بلندی در مرامش نیست
پی همواری دل های نا هموار می آیی
ببخش ای بهترین تصویر عمرم ، وقت دیدارت
به دستم لرزه می افتد ، به چشمم تار می آیی
مگر از شوق می خواهی به پایت جان دهم یکجا
که در تنهاییم بی وعده ی دیدار می آیی ؟؟
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺳﺤﺮ ﻭ ﺟﺎﺩﻭ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ
ﺑﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﺎﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ
ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻡ ﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺮﺍ
ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺣﺪ ﺍﺯ ﺳﻮ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺨﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﯾﮏ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪﻡ
ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﻮ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ
ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ
 
در شب میلاد من عشق است جولان میدهد
یاد تو درقلب من شاه است و فرمان میدهد
مژده ی وصل تو را آورده در میلاد من
ساقی مجلس خبر از وصل یاران میدهد
درنگاهت نیست غیر از کینه و رنگ و ریا
این نگاهت بوی درد و رنج و حرمان میدهدشاهدی با من بگفتا برگدایان لطف نیست
او نمیفهمد کرم را شخصِ سلطان میدهدمن تو را خواهم در این میلاد و باخود گفته ام
گرخدا خواهد به آتش هم گلستان میدهدنرگس بهارلويی(توفیق اجباری)
 
همیشه با دست چپ دست می داد
می گفت :
دست راستم در دست آن نگار نازنینی ست ،
که دیر زمانی ست دل در گرو مهرش نهاده امو مرا یک دم تاب جدایی اش نیستهمه اویم 
معذورم بدار*همــــــــــا *
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14