2014-04-08، 04:02
من باور و اعتقادم به خداوند همان چیزهایی بود که والدینم به من آموخته بودند و در اصل ترسیمی وحشتناک و مانند هیولایی بود که آنها برای سرکوب و ترساندن من بکار میگرفتند و من گاهی برای قسم راست و دروغ از اسم خداوند استفاده میکردم ولی در کنار اینها نیروهای برتری داشتم که یقه خودم را بدست انها داده بودم و آنها هربلایی که میخواستند سرم می اوردند و من بجای اینکه به خالق مهربان متکی باشم به این نیروهای برتر منفی و نابودگر متصل بودم من چاره ای نداشتم و چون خدایی را بمن معرفی کرده بودند که از او ترس داشتم . بزرگترین کابوسه خداوند بود که من را بخاطر شیطنتهایم به جهنم خواهد برد و من بیشتر اوقات اصلاً به خدا فکر نمیکردم و گاهی در موقع ناراحتی ها به شخصیتهای مذهبی تکیه میکردم و همیشه فکر میکردم که خداوند من را خلق کرده است که دائم عذاب بکشم و از همان دوران کودکی فاصله من و خداوند بیشتر از قبل میشد و من بیشتر به مذهب و نماز و زیارت وصل بودم و در گوشه ذهنم فکر میکردم خادوند از من خوشش نمیاد و من هم لجاجت میکردم و بیشتر از حد گناه و خطا میکردم. گاهی اتفاقاتی شبیه معجزه در زندگیم اتفاق می افتاد اما چون پایه و اساس درستی نداشتم آن معجزات را به شانس و اتفاقات عادی زبط میدادم.