2014-01-26، 01:29
زماني بود كه از زندگي کردن و زندگی نکردن و ادامه دادن به وظایفم ميترسيدم. هر روز صبح وقتي چشم باز ميكردم با حالت رنجش و نفرت و نااميدي ميگفتم باز شروع شد. رنجشم از تكرار روزها به اين خاطر بود كه هيچ روزي احساس آرامش و دلبستگي و اميد به خودم و خلقتم و آینده نداشتم. قدرت تحلیل مسائل و رفع مشکلات و قابليت برخورد با شرايط و اجتماع را نداشتم و در بعضي مواقع نميدانستم چطور بايد زندگي كنم. زندگی برای من هر صحنهاش ریسک بود. آيا هنوز فلسفه خلقت را متوجه نشدهايم؟ با آشنايي اصول خودیاری قدمهاي معنوي و روحانی، منبعي عظيم از انرژي در درونم احساس ميكنم، كه مرا در مسيرهاي متعدد زندگي هدايت ميكند. امروز براي سپاسگزاري از خداوند مهربان دلايل فراواني دارم، كه اغلب مواقع قادر به شناخت همهی آنها نيستم. تا هنگامي كه افكار آزار دهند مرا محاصره ميكنند، فرصتي براي قدرشناسی و احساس رضایت از داشتههايم را ندارم. توجه به داشتهها و نظر داشتن به قسمت پُر ظرف زندگی باعث رضایت درونی من میشود و ناشکری و نقنق زدن برای نداشتهها و کم و کسر و چیزهایی که کسب نمیشوند. ما در مسير سفر تنها نيستیم!
حتی روز " مرگم " هم تفاهم نخواهیم داشت
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه
من اون روز سفید می پوشم
وتو سیاه